علوم دین بگویم با تو ای یار
تو این اسرار از من گوش میدار
علوم باطنی را گوش میدار
علوم ظاهری فرموش میدار
ز علم باطنی ای یار انور
چنین گفتند دانایان رهبر
که علم دین بود دانستن راه
شود در راه دین از خویش آگاه
شناسی خویشتن را گر کجائی
درین محنت سرا بهر چرائی
باول از کجا داری تو آغاز
بآخر هم کجا خواهی شدن باز
امام خویشتن را هم بدانی
طلب داری حیات جاودانی
ولیکن کس بخود این ره نداند
که پیر رهبر این ره بداند
طلب کن پیر رهبر اندرین راه
که گرداند ترا از کار آگاه
ترا راه حقیقت او نماید
در اسرار برویت گشاید
از آن در علم دین آگاه گردی
تو واقف از کلام الله گردی
تو او را گر شناسی علم دانی
علوم اول وآخر بخوانی
تو او را گر شناسی محو مانی
بغیر او دگر چیزی ندانی
تو او را گر شناسی جان بیابی
طریق بوذر و سلمان بیابی
همین است علم دین ای مرد دانا
که دانا در ره وحدت خدا را
بفر شاه مردان ره بری تو
شوی واقف ز سر حیدری تو
مقام علم دین در فر شاهی است
مرا در معنی این علم راهی است
بمعنایش نمایم من ترا راه
که تا گردی ز سر وحدت آگاه
مبین خود را اگر تو مرد دینی
خدا بینی اگر خود را نه بینی
تو خود را محو کن در شیر یزدان
خدا بین و خداخوان و خدا دان
درآئی در مقام خودپرستی
تو خود باشی بت و خود را پرستی
بجز حق هرچه مقصود تو باشد
همان مقصود و معبود تو باشد
تو خود را نیست میکن هست اوباش
زجام وحدت حق مست او باش
تو خود اول شناسی پس خدا را
ز بعد مصطفی خود مرتضی را
به اسرار علی گر راه یابی
ز علم مصطفی آگاه یابی
تو او را گر شناسی نور گردی
بپاکی خوبتر از هور گردی
تو او را گر شناسی مرد راهی
بیابی در دو عالم پادشاهی
باسرارش اگر باشی تو محرم
روی چون قطره اندر بحر اعظم
بنور او ولی او را شناسی
مکن با نعمت او ناسپاسی
بهر عصری ظهوری کرد در دهر
گهی باشد به صحرا گاه در شهر
محمد نور و حیدر نور نور است
بهرجائی که خوانی در حضور است
ترا رهبر بود او ره نماید
نشان راه آن درگه نماید
ترا دانش بدان در کار آرد
ز بی راهی ترا در راه آرد
برو عطار این سر را نگهدار
میان عاشقان میگو تو اسرار
من اسراری که در دل می نهفتم
بتو ای مرد سالک بازگفتم
در معنی برویت برگشادم
کلید علم بر دست تو دادم
بگو با مرد دانا سر حق را
ز نادانان بگردان این ورق را
دگر پرسی ز من این چرخ فیروز
ز بهر چیست گردان در شب روز